{{{{ بهشت پنهان }}}} LOVE YOU
|
|||
|
|||
همیشه هر گاه دلتنگت میشوم ، مینشینم در گوشه ای و اشک میریزم آن لحظه آرزو میکنم که باشی در کنارم ،بنشینی بر روی پاهایم و آهسته در گوشم بگویی که دوستت دارم کاش بیاید آن روز ، کاش تبدیل شود به حقیقت آن آرزو ،تا لبخند عاشقی بر روی لبانم بنشیند ، تا کی دلم در غم دوری ات، به انتظار بنشیند!ببین خورشید را ،در حال غروب است ، نمیدانم ،میدانی اینجا که نشسته ام چقدر سوت و کور است !؟ نیستی اینجا که اینگونه سرد و بی روح است ،نیستی در کنارم که دلم تنها و پر از غصه، در این لحظه ی غروب است هیچ است این دل بی تو ، تمام است لحظه های شادی بی تو، بگیر دست مرا با آن دستان مهربانت،به تو نیاز دارم همیشه و همه جا، به آن دل مهربانت. |
همیشه و همیشه در انتظار نیامدنت سکوت می کنم و از تو ... می آیی؟ نمی دانم! اما خوب می دانم که نمی آیی و این قصه را به هیچکس نمی گویم حتی به تو! امروز چقدر انتظار نیامدنت را کشیده ام باور کن!! شاید باور نکنی در ازدحام این همه آدم سخن گفتن را نیز فراموش کرده ام... صدایت را نمی شنوم، درست از همان روز که گفتی تنهایت نمی گذارم! می نویسم شاید بخوانی...! اما حالا دیگر خواندنت هم دردی را از من دوا نمی کند! می دانی...! روزها می گذرند... ماه ها می گذرند... و سال ها نیز خواهند گذشت...! اما چیزی در من تغییر نمی کند... هیچ چیز! انگار که چیزی را گم کرده باشم... هر روز به دنبالش می گردم! نمی دانم گم کرده ام یا جایی جا مانده است.... یا شاید تو آن را با خود برده ای جایش خالی است می سوزد...!! |
مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد...!وقتی مسافر روی زمین سخت نشست باخودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود واو می تـوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود درکنـارش پدیـدار شـد !!!مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم...ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـردبا خوشحالی خورد و نوشید...بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق میدهد |
هر شب وقتی که آخرین عابر هم از کوچه پس کوچه های شهر به خانه می خزد و آخرین چراغ هم خاموش می شود یاد تو زیر پوست تنم جوانه می زند و خاطرت مرا سر سبز می کند چنان بی تاب می شوم که دلم برای لحظه ای دیدار بی صبر و بی قرار گوش کن تیک تاک ساعت آمدن و رفتن ثانیه ها را خبر می دهد چه بی درنگ می ایند و چه پر شتاب می روند می ایند تا آهسته آهسته مرا از تو دور تر سازند و می روند تا ذره ذره گرمی این آتش افتاده به جانم را با خود ببرند چه خیال باطلی چه سعی بیهوده ای از این همه کوشش بی حاصل چرا خسته نمی شوند؟ یادت همیشه سبز
|
روی احساس لطیفم پا نذار طعنه بر بی خوابی های من نزن من فرامین خدایم را چنان از بر شدم گوئیا یک دشت نیلوفر شدم هر کجا دیدی کمی متروکه است گل بکار و بر کبوتر ها بخند رنگ زرد باد پاییزی نشو پیچکی را روی شب هایت ببر نو گل احساس خود را هدیه کن چون جواهر بر صدای باد مست با نسیم تا پای شب بو ها برو ضربه ای بر خاطرات بد بزن گاهی از روی صداقت خنده کن یا بده بر برگ خشکی رنگ سبز پا به روی خاک نمناکی گذار پایکوبان در دل صحرا بچرخ سر بده آواز مستی را دمی که ستاره می درخشد بر لبت نامه های عاشقانه را بخوان شب به روی پشت بام خانه ات در زمستان برف ها را لمس کن کودک دل را به بازی ها ببر آب را بوسه هایت نوش کن شعرهایت را به مهمانی ببر بر بخار شیشه ها قلبی بکش گاهگاهی هم نگه بر پشت سر آفتاب ظهر را تسبیح کن یا برایش کرم شبتابی ببر زیر باران بوسه بر یاسی بزن دزدکی در مشت خود رویا ببر گوش کن از کوه می اید صدا مرد چوپان باز در نی می دمد یک شبی تا می شوی مهمان من طعنه بر بی خوابی های من نزن کودکانه دست در دستم گذار من شبیه دشتی از نیلوفرم روی احساس لطیفم پا نذار
|
باز هم چشمان من رنگ بی خوابی شده باز قلبم شعله ی عشق و بی تابی شده باز بر بام شبم ماه مهتابی شده باز می خوانم که من خسته ام از این همه دلبستگی خسته ام از زندگی خسته ام از این سکوت و بندگی خسته ام از جملگی باز بیزارم من از تکرار شب می پرم آهسته از دیوار شب می زنم فریاد و دستم در هوا مانده قلبم زنده در آوار شب شب شروع بی امان گریه هاست روز آغاز دروغ خنده هاست روز و شب اما چه فرقی می کند؟ آخر هر خنده وقتی اشک گرمی پا به پاست باز نفرین بر دروغ خنده های بی فروغ خنده های پر فریب و پر دروغ خنده هایی از سر دیوانگی یا دروغین مستی و دلدادگی خنده هایی یخ زده قلب هایی غم زده ای خدا نفرین به قلبی که از دروغ عشق را بر هم زده باز باران دروغ می چکد از آسمان نغمه می خواند به من ماه و خورشیدی دروغ باز می تابد به من باز می پرسم ز خود رنگ بی خوابی چه شد؟ عشق و بی تابی کجاست؟ ماه مهتابی چه شد؟
|
دیریست دلم مرده در مسجد چشمانت برخیز به مهمانی با خنده پنهانت دیریست که من بی تو یک مرده بیجانم در خلوت و تنهایی بی تاب و پریشانم دیریست که پروانه لبخند نزد بر یاس گنجشک نمی خواند بر شکوفه گیلاس دیریست که در سینه یک ستاره می سوزد دیدگان غمگین را در راه تو می دوزد دیریست که در کوچه جا پای تو پیدا نیست پاییز و بهارش را چشمی به تماشا نیست من در خم این کوچه یک بنفشه می کارم بگذار که این گل را در دست تو بگذارم بگذار شبم با تو با نور بیامیزد بگذار که دست من بر گردنت آویزد ای رفته سفر بر گرد! این خواهش بیجا نیست هرچند تو دیگر تمنای من را نمیشنوی یا شاید...
|
|
|
در چشمان کسـی که پرواز را نمی فهمد هرچه بیشتر اوج بگیری کوچکتــــــــــــر خواهی شد پ:......
|
یکم بهتره راجبش فک کنیم!عشق به این میگن-
|
وقتی نیستی ، بیهوده نشسته ام چشم به راهت |
ای کاش که در نیمه ی این راه فریاد نمی زدی که برگرد... ای کاش که این قصه نمی شد ای کاش شبانگاه که می شد این پنجره تا صبح سحر باز نمی ماند حسرت زده ای بر لب این پنجره ای کاش با یاد دو چشمان تو آواز نمی خواند ای کاش کلاغی که فرورفت در افاق در باغچه کوچک تو باز نشیند تا از طرف من ،سر فرصت دوسه باری آشفتگی حال تو را خوب ببیند ای کاش که این ابر که مهمان شده در شهر تا شهر تو رقصنده و طناز بیاید هر گاه که تو خیره شوی بر دل این ابر باران وفاداری من بر تو ببارد ای کاش دوباره برسد لحظه دیدار ویرانه شود این همه آشفتگی و درد ای کاش... فریاد نمی زدی که برگرد...
|
هیچ کس با من نگفت از پنجره دست هایم را به مهمانی نبرد یک ستاره بر نگاه من ندوخت آسمانم رنگ ایوانش نشد من گذشتم از تمام قیل و قال از هیاهو ، از هجوم ایینه این همه دیوار در اطراف من این منم ، این آشنای ثانیه این منم ، این آخرین تصویر عشق که چنین گم می شوم در یاد تو پنجره ها را به رویم باز کن تا شود مهمان من فریاد تو این منم ، این از نفس افتاده ای که گذشتم از تو و از عشق تو می روم تا سر کنم من بعد ازاین با غم ویرانگر این هجر تو می روم اما بدستم یک خزان تا بتازم بر درخت جان خود می روم اما بدان ای عشق من جان دهم من بر سر پیمان خود این منم ، این آخرین ابر بهار تا بگریم بر مزار قلب خویش باورم هرگز نمی شد نازنین پا گذارم یک شبی بر قبر خویش این مزار تنگ را از من بگیر یا برایم شاخه ای گل هدیه کن تا دوباره جان بگیرم در سکوت یک شبی بر روی قبرم گریه کن
|
سرمای زمستان و گرمای دستان تو صدای باران و نگاه پاک تو و شروع آرزوها من و تنهایی و هر شب یاد تو من و تو و ستاره ها باد سرد و چشمان ناب تو شروع مرگ آرزوها من و بیداری و هر شب خواب تو پارگی اجباری قفل دستان ما شوق دیدن لبخند زیبای تو تو در رویای بی من و من هر لحظه در غم سودای تو من و یک صفحه بی روح تنها کنار تنهایی و تکرار یاد تو شکسته و بی فردا خفتن همه آرزوها جز آرزوی همیشه بیدار دیدار یاد تو من منتظر و سکوت سرد تو جواب رفتن تو و اشک های بی پناه من آهنگ باران و بغض دوباره حس تلخ جدای و قلب بی گناه من آخر این صفحه نوشتم از یاد تو راه ما جدا. این راه تو، این راه من آبی دریا،صدای باران تقدیم به فرداهای تو ترس من از غم تو، ترس تو از آه من
|
مینویسم بدون تو بدون حضور تو با دلی تنها با هزار آه با نگاهی بغض آلود به این فاصله به این شب ها به این کاغذ های باطله کاغذ هایی برای کشیدن لطافت نگات برای بیان مخمل رنگ چشمات بدون تو این واژه دلتنگی چه معنای دلگیری دارد چه وسعتی...چه رنگ شبگیری دارد بدون تو سوگی دارد فضای اتاقم و از با تو بودن خیال میبافم اشک تمدید می شود در نگاهم بدون تو آه بدون تو... حسرت چه جولانی میدهد برای لحظه دیدار جسمم چگونه میجوشد در این سوی دیوار مثل یک بیمار گذر کند این زمان طعنه تلخی است انگار بدون تو قصه نیست حال امشب و هر شب من است بدون تو لحظه های با تو بدون مثل نام قشنگ تو پرستو وار از خاطره آرامشم کوچ میکند بدون تو آه که زمان با من انگار گل یا پوچ میکند بدون تو حال من اما... پشت یک واژه آه من تا همیشه تنها ساده و کودکانه گریه میکنم.
|
نمیدانم کجایی در وجودم نهفته شدی... در بین دستانم... در قلبم... در گوشه چشمانم... در آسمان ایمانم... در کجا نشسته ایی کنار ساحل آرامش من آنجا که تپش قلبم به شماره میفتد شاید آنجا که شاپرکی بر گل آرام مینیشیند کجا تو هستی که اینگونه به وجودم ملحق میشوی در بی خوابی هایم در شبهایه بی قراریم... در متن تمام تنهاییم چگونه تو آرام گرفتی در این آشوب تو کجا آشکار اینگونه پنهان شده ایی در زیر پوست من چه لطیف میجهی... تو در فراسوی هر زمان در هر جای این مکان با منی... طوری روحم با عشق تو آمیخته شد که انگار تو خود منی...
|
رنگ پاییز است این بی تابی ام زرد و نارنجی است آتش بازی ام رنگ دریاهاست این بیداری ام آبی و زیباست شعر جاری ام صورتی رنگ است این بی خوابی ام سرخ سرخست این تب تنهایی ام هر چه هرجا هست رنگش داده ام من فقط در رنگ چشمت مانده ام رنگ چشمت چون نهال کوچکیست شیطنت هایش شبیه کودکیست رنگ چشمت کوچه باغی پر درخت که پرستویی از آنجاها نرفت رنگ چشمت یک پل و یک انتظار یک سلام و یک نگاه بی قرار رنگ چشمت بوی باران در غروب رنگ عاشق بودن دلهای خوب رنگ چشمت مثل بغضی در سکوت یا شبیه ناله های یک فلوت رنگ چشمت چشمه سار سادگی بهترین آغاز این دلدادگی رنگ چشمت مثل حرفی ناتمام من فقط باید بگویم یک کلام رنگ چشمت بهترین رنگ خداست من نمی دانم! نمی دانم شبیه آن کجاست !!... |
می نویسم، گذر ثانیه ها را، از تو. مینویسم، سفر کودکیت را، به خزان. مینویسم، سراین کوچۀ دور، ایستادست کسی چشم به راه. مینویسم، روشنایی همه جا هست ولی، روز من بی تو شب است. مینویسم، دل من تنگ شده، باز آی از طرف جادۀ دور تا سرازیر شود دست من از حاشیه در به هم آغوشی تو. مینویسم، تو فراموش بکن، بدیم را و به یاد آر که من، خوب هم بوده ام انگار ولی، بی بها بوده و کم. مینویسم اما، تو کجا میدانی؟! مینویسم اما، نامه هایم را تو، از کجا میخوانی؟! |
شب شهر تو هم تاریک و تار است؟ برای دیدنم بی تاب هستی؟ چو می اید ستاره بر لب بام تو هم مانند من بی خواب هستی؟ دلت می لرزد از نامهربانی؟ صدایت هق هق تلخ جداییست؟ چو می خندی به روی ماه تابان غمت اندازه ی بی همزبانیست؟ بهارت رنگ پاییز و سکوت است؟ چشمای تو نمی بارد چو بارن نم نم؟ چو از ره می رسی تا منزل خویش نمی گویی به خود : پس کو حسینم؟! صدای مرغ حق را می شناسی؟ شب و دریا و طوفان در دلت نیست؟ چو در بستر به سوی خواب ایی هوای بوسه ی من در سرت نیست؟ نمی خواهی به آغوشم بگیری؟ نمی گیرد دلت هر دم بهانه؟ تو تا تنهای تنها می شوی باز نمی خوانی به یاد من ترانه؟ چه گویم ؟ ای جدا افتاده از من منم بی تاب و مست و بی قرارم برای لحظه ای پیش تو بودن تمام لحظه ها را می شمارم... |
نازنینم هیچ میدونی دنیا اون جوری میشه که تو بخوای اونجوری که تو نگاه کنی اونجوری که صدا ها رو دوست داری دنیا با چشمایه تو دیده میشه پس به دنیا زیبا نگاه کن بدی ها رو فراموش کن صبح زود از خواب بیدار شو آروم آروم آفتاب از پشت کوه داره بیرون میاد بوی زندگی میاد صبح شده فکرش رو بکن چقدر از آدم ها هستند که تو رو دوست دارند فکرشم نکن از آدم ها بی خیال به گل زیبایه باغچه نگاه کن که برای تو باز میشه به صدایه بلبل ها گوش کن که برای گوش های تو می خونن به آسمان نگاه کن که برای تو آبی شده خیلی ها برای تو هستند قدرشون رو بدون یادت نره که قلب تو جایه اون کسایی هستش که دوسشون داری نه جایه غم و کینه اگه غم و کینه تو دلت اومد پس جایی برایه اونایی که دوسشون داری نمی مونه ادعایه دوست داشتنه کسی نباید داشته باشی اگه تو دلت غم دنیا بزاری دلت جایه عزیزترین هاست
|
خیابان خیس چشم من خیس به رفتن به ماندن به بازگشت حتی به بودن دیگر امیدی نیست لحظه رفتن نزدیک بود هوای غروب و تلخی بغض در هم تصویر زیبای تمام خوبی ها آن لبخندت بود و بین ما حس و سکوتی مبهم همه آدم ها بی احساس بودن دوست داشتم ابری بشم من هم ببارم و دستای گرم تو در زمستان به من شوقی داد حرارتی گویی در بهارم و تو باید می رفتی اصرار من برای یک لحظه و پاهای سنگین تو تو هم نمی خواستی ولی ... بغض من و تو، آه من و تو،و چهره غمگین تو لحظه چه تند می رفت از حسادت تو رفتی... و با هر قدم تو فاصله بین ما جا خوش کرد عطر تن تو در ذهنم ناباورم می کرد و چه سخت از جلو من گذشتی باز من ماندم و تنهاییم و کلی سایه باد سردی می وزید جلو چشم من برگی خشک که با ساز باد می رقصید یاد چشمای تو،عطر چادرت تمام وجودم را به آتش می کشید تو رفتی و دلم را با خودت بردی خاطره ما همین جاست من تو را می بینم با چشمای خیسم زمین هم خیس بود من تو را می بینم و خدا را آری پیداست |
من عاشقم ای نازنین ای خوب ای جاری در روح و تنم یک واژه سراپا خواهشم آن که به تو دل بست منم افسون شدم در حرف تو ساده تر از هر سادگی محو نگاه تو شدم حرف عشق است و دلدادگی تو خود سبز شدنی مثل صبح یک طلوع تازه ایی شوقی،امیدی مثل یک زندگی دوباره ایی طلسم شب شده بودم من سرد و بی مقصد سرگردان خسته از تکرار، شکسته از آغاز بیا کنارم باش دلم را مرنجان سرد نشو دست نکش از دست من با پای من تو هم بیا تنهام نزار ای نازنین، ای هست من این قدر از رفتن نگو با من به یک رنگی بمان بشنو زمزمه عشق مرا آخر چه میشود تو هم از ماندن بخوان دوری از تو آزمون تلخی است تا تو برگردی نگارم چشم به راه تو بمانم تا سرود موسیقی جان برای روح پاک تو بخوانم این زمان چه سر است شب های غم من رفتنی نیست انگار درک کن اشک مرا این عشق این حس تو هموس مپندار برگرد کنارم باش این قلبم هدیه به تو در خودت نگه دار این شعر از آن توست تو هم به سوی من قدمی بردار |
كرم شب تاب |
هیچ چیز در تو ارزش فراموش شدن ندارد حتی لحظه های نبودنت |
غرق تمنایم هنوز کاش که بیای به دیدنم
|
به بودنم شک دارم وقتی نبودنت را احساس می کنم |
خدایا عاشقتم
|
بزرگترین چت روم ایرانی را بانام ققنوس بخاطر بسپارید محیطی صمیمانه ودوست داشتنی کاربران انلاین بالای 500نفر {{{www.ghoghnooschat.com }}} منتظرتونیم |
روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري ابراز برتري ميكرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از تو قويتر هستم، خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوري؟ ديدند مردي در حال عبور بود كه كتي به تن داشت. باد گفت كه من ميتوانم كت آن مرد را از تنش در بياورم، خورشيد گفت پس شروع كن. باد وزيد و وزيد، با تمام قدرتي كه داشت به زير كت اين مرد مي كوبيد، در اين هنگام مرد كه ديد نزديك است كتش را از دست بدهد، دكمه هاي آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبيد. باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بيرون بياورد و با خستگي تمام رو به خورشيد كرد و گفت: عجب آدم سرسختي بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني. خورشيد گفت تلاشم را مي كنم و شروع كرد به تابيدن، پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعي در حفظ كت خود داشت ديد كه ناگهان هوا تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست، ديد از آن باد خبري نيست، احساس آرامش و امنيت كرد. با تابش مدام و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود. به آرامي كت را از تن بدر آورد و به روي دستانش قرار داد. باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر عشق و محبت كه بي منت به ديگران پرتوهاي خويش را مي بخشد بسيار از او كه مي خواست به زور كاري را به انجام برساند قويتر است.. |
{به ادامه مطلب مراجعه شود} |
آدرس چت روم بهشت پنهان {www.atilaa.chata.ir} محیطی صمیمانه ودوست داشتنی |
اونیکه دوسش داری نگو بهش دوسش داری میره و تنهات میزاره اگه باور نداری بهش بگو دوسش داری میره رو دلت پا میزاره منم یروزی مثل تو عاشق بودم تا پای جون عشقمو فریاد زدم و دربدری شدم نگو رفتشو تنهام بزاره روی دلم پابزاره قلب منو سوزوندو رفت رفتو بادیگری نشست |
{به ادامه مطلب مراجعه شود} |
{به ادامه مطالب مراجعه شود} |
همیشه قلب من میل به غم داشت
انگار دل تنگم تورو کم داشت
به قلبی که به خود ندیده عشقی
عاشق نشدن حکم ستم داشت
.... |
به لبخند آیینه ای تشنه ام به آغوش بی کینه ای تشنه ام سلامی صمیمانه آیا کجاست سرآغاز الفت خدایا کجاست خدایا سرای محبت کجاست من آواره ام شهر الفت کجاست کسانیکه از عشق دم میزنند چرا بین ما را به هم میزنند..... |
{به ادامه مطالب مراجعه شود} |
*مهربانیهای ساده کوچک *صداقت و راستگویی *وفاداری *صمیمانه پوزش طلبیدن *جلب اعتماد باتمام وجود *مدیریت انتظارات |
{به ادامه مطالب مراجعه شود} |
{به ادامه مطالب مراجعه شود} |
{به ادامه مطالب مراجعه شود} |
کسانیکه از من متنفرند ممنونم ، آنها مرا قویتر می کنند. . از کسانیکه مرا دوست دارند ممنونم ، آنها قلب مرا بزرگتر می کنند. . از کسانیکه مرا ترک می کنند ، ممنونم آنان به من می آموزند هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست. از کسانی که با من می مانند ممنونم ، آنان به من معنای عشق و دوستی را نشان می دهند.
|
{به ادامه مطالب مراجعه شود} |
{به ادامه مطلب مراجعه شود} |
{به ادامه مطلب مراجعه شود}
|
{به ادامه مطالب مراجعه شود} |
{{جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه شود}} نظریادتون نره |
{به ادامه مطالب مراجعه شود} |
درباره من |
به وبلاگ خودتون خوش آمدید |
نویسنده |
ATIILA |
taravat |
delzhin |
mina |
ارشیو |
بهمن 1391 |
دی 1391 |
مطالب قبلی |
سخنان زیبا ... آموزش خودكشي طنز ........ هیچ چیز مهمتر از خدا نیست..... معنای امید.... |
لینک ها |
بهشت پنهان |
ردیاب ماشین |
جلوپنجره اریو |
اریو زوتی z300 |
جلو پنجره ایکس 60 |
لینک ها |
بهشت پنهان |
بهشت پنهان |
حمل و ترخیص خرده بار از چین |
حمل و ترخیص چین |
جلو پنجره اسپرت |
الوقلیون |
امکانات |
RSS 2.0 فال حافظ قالب های نازترین |
.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.